قلمي نيست كه تحرير كند احساسم
رنگرزي نيست كه نقشينه كند چون ياسم
يوسفي نيست كه تعبير كند رؤيايم
برهاند چو خودش از در اين دنيايم
فرصتي نيست كه با دوست بگويم دردم
تا ز آئينه ي چشمش چو غباري طردم
ياوري نيست كه انديشه كند درمانم
ببرد تا بر يار و بدهد سامانم
واژه ها گنگ و زبان الكن و منشي ناشي
جوهرش خشك و قلم كند و ورق چون كاشي
مرغ دل پر نكشد از سر باغ سخنم
تا نچيند گلِ شعري ز خراشِ كُهنم
تا به كي ناله كنم او كه ندارد خبرم
عندليبم بجز اين چاره، نباشد هنرم
سروده مجتبي عندليب- مهر ماه 91
نظرات شما عزیزان:
|